مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم
یکی بینم یکی جویم یکی دانم یکی خوانم
مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم
یکی بینم یکی جویم یکی دانم یکی خوانم
هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید
آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید
سنایی
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو، بی باکتر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه از این جمله گرانی ها نهانست ای پسر
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
امسال در این خرقه ی زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آنست که امسال عرب وار برآمد
آن یار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه به در کرد و دگربار برآمد
گر بوی نمیبری در این کوی میا
ور جامه نمیکنی در این جوی میا
آن سوی که سویها از آنسوی آید
میباش همان سوی و بدین سوی میا
شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
از کفر و از اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
عارف چو بدان رسید سر را بنهد
نه کفر نه اسلام، نه آنجا جائیست
این صورتش بهانه ست، او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت، جانش خوشست جانش
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
مولانا