زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
درون این ظرف زمینی باغستانها و درختستانهاست،
و در درون، آفریدگار است:
درون این ظرف هفت اقیانوس است
و ستارگان بی شمار.
محک و عیارسنج در درون است؛
درون این ظرف، صوت ابدی ست،
و چشمه بالا می جوشد.
کبیر می گوید:
"به من گوش کن، دوست من!
حضرت محبوب من در درون است."
عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزند
پروانه چون نسوزد که ش سوختن یقین است
گرچه ز جهان جویی نداریم
هم سر به جهان فرو نیاریم
زان جا که حساب همّت ماست
عالم همه حبّه ای شماریم
رمزگویی خاصه شد آزار ما
من بگویم تو بخوان از کار ما
من نگویم تو نمان بر جای خود
تو بمان هر راه بین هم یار ما
جمله در این آینه جلوه گرند
واینه را حافظ آن دیده ام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتوی آن آینه جان دیده ام
من این ایوان نُه تو را نمیدانم نمیدانم
من این نقّاش جادو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم نمیدانم
همیگیرد گریبانم همی دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمیدانم نمیدانم
مرا جان طرب پیشهست که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمیدانم نمیدانم
یکی شیری همی بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمیدانم نمیدانم
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمیدانم نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم نمیدانم
طریق عشق جانا بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست
از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژ منگر که کژ دیدن روا نیست
سر مویی نمیدانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست
بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست
میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست
عطار
نقّاشی: شاعرِ غرامت داده، اثر رنه ماگریت
خطّ سوّم، خطّ خداست. آن در قلب نگاشته است. من آن می خوانم. این رشته ی زرّین در قلب من است. و تو آن می خوانی. این رشته ی زرّین در قلب توست.
گهی درد تو درمان می نماید
گهی وصل تو هجران می نماید
دلی کو یافت از وصل تو درمان
همه دشوارش آسان می نماید
خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم از این واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست
پوشیده شده در غفلت
اذهان آدمیان و بودا
به نظر متفاوت می رسند؛
لیکن در اقلیم وجود ذهن
هر دو از یک گوهرند.
گاهی ممکن است آنها یکدیگر را ملاقات کنند
در گردون بزرگ زندگی.
میلارپا
هر که را ذرّه ای از این سوز است
دی و فرداش نقد امروز است
هست مرد حقیقت ابن الوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است